کاش می بودی که هیچم، دل پریشانی نبود
کاش در تقویم ما، شب هایِ هجرانی نبود
کاش از پیشم نمی رفتی و می ماندی و بس
رنگِ زردم شاهدِ این زخم پنهانی نبود
کاش هرگز سرنمی خوردی به بازی هایِ عشق
یا اگر عاشق شدی، این قدر نالانی نبود
کاش وصلت کارِ آسان بود بینِ عاشقان
چشم هایِ عاشقی از اشک طوفانی نبود
کاش غربت را کسی از بیخ و بن در داده بود
آسمان بی کسی، ای کاش بارانی نبود
در انتظار تو شب تارم سحر نشد
مُردم در انتظار و کسی باخبر نشد
باری نیامدی که شوم خاک پای تو
پایت زروی دیدهٔ من در گذر نشد
چشمان اشک بار هنوز خیره بر در است
کور شد در انتظار و بسوی دیگر نشد
چشمم در انتظار و نگاهم در انتظار
سوختم در انتظار و ز دودم اثر نشد
حدید
دلبرا من فدای تو گردم
کشتهٔ یک نگاه تو گردم
خیالت میزند بر سر مرا دیوانه میسازد
به شوق جهرهٔ ماهت مرا پروانه میسازد
امان زدرد جدایی که خانه ویران است
جدا زکوی وطن حال دل پریشان است
نی را به خون جیگرم اینبار تر کنم
از بی کسی و غربت خود ناله سر کنم
دیروزآن دریا قرارم را ربود
موجِ دریا، درد دل را میسرود
صد هزاران جان به قربانش کنم
درجهان حاکِمِ دورانش کنم
گر هزاران بار زمن جان طلبد
هر هزاران بار به فرمانش کنم
چون خزان زردم دیگر باره گلستانم مکن
قصدِ رفتن دارم و بیشتر گریزانم مکن
هجرِ تو خرابم کرد در گوشهء تنهایی
دل میل ترا دارد وقت است که باز آیی