کاش
کاش می بودی که هیچم، دل پریشانی نبود
کاش در تقویم ما، شب هایِ هجرانی نبود
کاش از پیشم نمی رفتی و می ماندی و بس
رنگِ زردم شاهدِ این زخم پنهانی نبود
کاش هرگز سرنمی خوردی به بازی هایِ عشق
یا اگر عاشق شدی، این قدر نالانی نبود
کاش وصلت کارِ آسان بود بینِ عاشقان
چشم هایِ عاشقی از اشک طوفانی نبود
کاش غربت را کسی از بیخ و بن در داده بود
آسمان بی کسی، ای کاش بارانی نبود
در انتظار
در انتظار تو شب تارم سحر نشد
مُردم در انتظار و کسی باخبر نشد
باری نیامدی که شوم خاک پای تو
پایت زروی دیدهٔ من در گذر نشد
چشمان اشک بار هنوز خیره بر در است
کور شد در انتظار و بسوی دیگر نشد
چشمم در انتظار و نگاهم در انتظار
سوختم در انتظار و ز دودم اثر نشد
حدید
دلبرا
دلبرا من فدای تو گردم
کشتهٔ یک نگاه تو گردم
تا فدای وفای تو گردم خوب رویان هزارند و اما
من فقط مدعای تو گردم من به عشق تو جان میسپارم
دل و جان در هوای تو گردم رخ نما ای بت نازنینم
من فدای خدای تو گردمحامد حدید
خیالت
خیالت میزند بر سر مرا دیوانه میسازد
به شوق جهرهٔ ماهت مرا پروانه میسازد
یقینم اینکه در جانم به خود کاشانه میسازد فلک در دام عشق تو مرا سر در گریبان کرد
که از ذلفان پیچانت به من ذولانه میسازد نگاه چشم مخمورت مرا کردست سراسیمه
سر انجام رنگ پریدن ها مرا افسانه میسازد به ناز و عشوه ات بردی دل و جان و توانم را
حدید غرق عشقت را ز خود بیگانه میسازدحامد حدید
امان زدرد جدایی
امان زدرد جدایی که خانه ویران است
جدا زکوی وطن حال دل پریشان است
که درفراغ وطن چشم من به گریان است زحال خسته دلان خسته دلان دانند چند
درین سرای غریب درد و غم فراوان استحامد حدید
بی رخ ماه تو
نی را به خون جیگرم اینبار تر کنم
از بی کسی و غربت خود ناله سر کنم
فریاد سر کنم که جهان را خبر کنم این عشق آتشین توانم ربوده است
از جور فلک اشک به مژگان رسیده است از درد انتظار و جدایی روزگار
نیستی ببینی قامت یارت خمیده است هیهات از جفای فلک رنج روزگار
بی رخ ماه تو نبود طاقت و قرار از بعد رفتنت به کسی دل نبسته ام
از بعد رفتنت دیگر عاشق نگشته ام از بعد رفتنت درین کنج بی کسی
از بی کسی برای خودم خود گریسته ام از مردم زمانه دلم را بریده ام
زخم زبان به قدر دو عالم شنیده ام دیگر کسی نشد به من یار مهربان
از دوری تو زهر فراغ سر کشیده امحامد حدید
دریا
دیروزآن دریا قرارم را ربود
موجِ دریا، درد دل را میسرود
اوبه من دردی فراوان دیده بود گفت جوان درد دلت بسیار بُوَد
نه که دردت دوری از دلدار بُود؟ گفت بگو دردت که آرامت کنم!
هرچه را خواهی و در کامت کنم گفتمش دریا دلم را خون مکن
پُر ز دردم، درد من افزون مکن گفتمش آری سرا پا غم شدم
درجوانی از غم یار خم شدم من نبودم اینچنین زار و ذلیل
من ذلیل از دوری همدم شدم درفراقش زار و مجنون گشته ام
سینه صد چاک و جگر خون گشته ام عشق را درمان کجا باشد رفیق
دردعشق پایان کجا باشدرفیق؟ گفت معاذَاللّه دیگر بس کن جوان
دیگرم طاقت نباشد الامان گفت سراسر سینه ات درد و غم است
از برای درد تو دریا کم است حامد حدید
عشق
صد هزاران جان به قربانش کنم
درجهان حاکِمِ دورانش کنم
گر هزاران بار زمن جان طلبد
هر هزاران بار به فرمانش کنم
خط و مشقِ اهل عرفانش کنمروز و شب نامش به لب جاری کنم
تا قرائت همچو قرآنش کنمآنقدر از دوریش گریان کنم
کز وفای خویش حیرانش کنمگر شبی آید به مهمانی دل
بوسه های قند فراونش کنمحامد حدید
چون خزان زردم
چون خزان زردم دیگر باره گلستانم مکن
قصدِ رفتن دارم و بیشتر گریزانم مکن
بس نما نازک خیالی را پریشانم مکن در غریبی های غربت زار و مجنون گشته ام
در زمستانهای سرد یاد بهارانم مکن خود بببن حال مرا هرکس مرا پا میزند
زیر پا افتادنم بین یاد دورانم مکن حامد حدید
هجرِ تو خرابم کرد
هجرِ تو خرابم کرد در گوشهء تنهایی
دل میل ترا دارد وقت است که باز آیی
جان را چه خوشی باشد بی روی دل آرایی بس کن غم دوری را دست من و دامانت
دستم بکشان جانا آنجا که تو آنجایی حامد حدید